دلنوشته های یک جوان در دهه سومش



به حکمش نگاه می کرد به روستایی که باید به عنوان سرباز معلم دوران سربازی خود را سپری کند
در هوای گرم و بارانی گیلان وارد روستا شد
افراد باسواد زیادی در آن روستا وجود نداشت
ازهمین رو افراد کمی فارسی می دانستند
با پرس و جوی فراوان خانه ای پیدا می کند و یک اتاق اجاره می کند تا دوران سربازی خود را بگذراند
از آن خانه فقط همان اتاق مال او بود و بقیه در بقیه خانه یک کشاورز به همراه همسر و دودختر و پنج پسر خود زندگی می کردند
بعداز گذشت چندین ماه معلم دلباخته دختر بزرگتر می شود
به خواستگاری می رود و با وی ازدواج می کند
در کلاچای ساکن می شوند و سه سال بایکدیگر زندگی می کنند
تااینکه مرد تصمیم می گیرد که خانوادگی برای زندگی به شهر حاشیه کویری مرد بروند
زن پذیرفت(نباید می پذیرفت)
زن که حتی به خوبی فارسی نمی داند (پدرش نگذاشت به مدرسه برود چراکه در مدرسه دختران بی حجاب بودند!)به همراه شوهر و دخترش به حاشیه کویر میایند
نه خبری از جنگل های شمال است نه شالیزار ها و نه باغ های چای
همه چیز رنگ دیگری دارد
سبزی شمال جای خود را به شن های کویر داده اند
وهمگان فارسی را نیز با لهجه خود حرف میزنند که کار را برای زن سختر هم می کند
هنوز با زندگی در محیط جدید به راحتی کنار نیامده بود که روزی از روزهای گرم تابستان
مرد به خانه می آید
تنها نیست
کودکی را در آغوش دارد و به دنبال او زنی
مرد می گوید که آن زن همسر او و آن کودک فرزند اوست
مرد خیانت کرده بود
زن نمی داند چه کند
ناراحت و افسرده است
اما به خانواده اش خبر نمی دهد(نباید اینچنین می کرد)
از حرف مردم میترسد که میگفتند مگر چه کمکاری‌ای کرده‌ای که شوهرت به سراغ زن دیگری رفته
چهارسال طول می کشد که خانواده زن می فهمند
زن ناراحت و افسرده است
خانواده اش دخالت جدی نمی کنند
همه به عروس دوم توجه می کنند که حداقل بلد است مثل بقیه مردم حرف بزند
روزگار می گذرد
زن خانه و جواهرات خود را به شوهرش قرض می دهد که باغی خریداری کند
زن دیگر هیچ چیز ندارد
تمام زندگی وی دخترانش هستند
زن برای مرد هرکاری می کند
مرد زن را همچون کارگران به زمین ها و باغات خود می برد
زن زعفران جمع می کرد زعفران پاک می کرد و حتی زعفران می کاشت
زن غوره جمع می کرد
آب غوره را می گرفت
انگور جمع می کرد
کشمش درست می کرد
زن دیگر زن خانه‌ای نبود
در برزخ بی کسی زندگی می کرد
روزی زن به خود درآینه می نگریست
که متوجه شد شقیقه‌اش برامده شده
شوهرش به او توجه نکرد
به دخترانش گفت.دختر بزرگ تر اورا به دکتر برد.دکتر گفت که بهتر است برداشته شود
شوهر توجهی نکرد
سه ماه گذشت
غده بزرگتر شد
شوهر توجهی نکرد
دختران خود تصمیم گرفتند مادر خود را بستری کرده تا عمل شود
زن عمل شد
ظاهرا خوب بود
تا اینکه معلوم شد به سرطان استخوان مبتلا شده است
شوهر توجهی نکرد
و برخلاف میل دختران زن را پس از چهل سال به خانه پدرش فرستاد
دختران بعد چندماه با اصرار مادر خود را برگرداند
مادر ضعیف شده بود
فقط مشتی استخوان مانده بود
دکتر گفت که سرطان به ریه ها و معده مادر نیز سرایت کرده است
مادر درد می کشید
دختران اشک می ریختند
سه ماه کافی بود
تا مادر جان بدهد
مادر مرد
وشوهر توجهی نکرد
مادر در غربت به آغوش خاک رفت
هیچکس به او توجهی نداشت
به جز
خدای او
بله دنیا دار مکافات است
دوسال از مرگ مادر گذشته و مرد دچار سرطان شده بود
فرزندان زن دوم در شهرهای مختلف بودند
ودختران زن اول توجهی نمی کردند
مرد گوشه خانه افتاده بود
وحتی نای بلند کردن ظرف خود را نداشت
دختران زن اول اما دلشان سوخت
ونزد پدر رفتند
اورا تیمار می کردند
که ناگهان فهمیدند که مرد هیچ ارثی برای آن ها باقی نگذاشته است
و دختران دلسرد از پدر
و دلسرد از بی کسی
انگار که سرنوشت بعضی ها تنهای است
سرنوشت بعضی ها سیاه است همانطور که وجود بعضی ها سیاه است
داستان تخیلات ذهن افسرده من نبود
داستان سرنوشت مادربزرگ من بود
مادربزرگ عزیز مطمئنم که الان در جای خوبی قرار داری و بدون درد
اما سرنوشت مرد
معلوم نیست که زنده بماند یا نه
درمان بشود یا نه
بالاخره همه ما طعمه خاک هستیم
روزی خواهیم مرد
و باید توجه داشته باشیم که زندگی مان را با هوس های خود آلوده نکنیم
پایان


آخرین مطالب
آخرین جستجو ها